جدول جو
جدول جو

معنی مجرد کردن - جستجوی لغت در جدول جو

مجرد کردن(شَ گُ ذَ دَ)
برهنه کردن. عریان کردن. معری کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مجرد شود، تنها کردن. جدا ساختن. منفرد ساختن.
- خود را از خود مجرد کردن، سلب اراده از خود کردن. از حب ذات و هوای نفس رستن:
اگر راه حقت باید، ز خود خود را مجرد کن
ازیرا خلق و حق نبود به هم در راه ربانی.
سنائی
لغت نامه دهخدا
مجرد کردن
برهنه کردن، رزمدیده ترگزیدن، تنها کردن برهنه کردن، تنها کردن منفرد ساختن، از میان گروهی سپاهی افرادی آزموده و مجرب و رزم دیده را بر گزیدن و بمهمی گسیل داشتن: صاحب آمد... سواران مجرد کرده بود و بجست و جوی من بچهار طرف فرستاده... یا خود را از خود مجرد کردن، از خود رستن و بخدای پیوستن ترک انیت کردن: اگر راه حقت باید ز خود خود را مجرد کن ازیرا خلق و حق نبود بهم در راه ربانی. (سنائی)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(شِ وَ دَ)
مجری داشتن. اجرا کردن. و رجوع به مجری داشتن شود
لغت نامه دهخدا
پاره پاره کردن دریدن: و زخمها پیاپی میزدند تا لباس وجود بر پیلان چنان مخرق و ممزق کردند که
فرهنگ لغت هوشیار
انجمن کردن تشکیل م جمع دادن انجمن ساختن: و فصیحان عرب همواره به م جمع ساختن و سخنهای عثمان گفتن و فتنه جستن مشغول بودند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجاب کردن
تصویر مجاب کردن
پاسخ دادن پاسخ دادن، مغلوب کردن کسی را در مناظره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجسم کردن
تصویر مجسم کردن
بصورت جسم در آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجزا کردن
تصویر مجزا کردن
یوتاندن پاره پاره کردن یوتا کنیدن ویشکیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجروح کردن
تصویر مجروح کردن
خسته کردن، زخم بودن
فرهنگ لغت هوشیار
مجارات کردن: کنم پیش تورسیقوس اعظم (کنم در پیش طرسیقوس اعظم) ز روح القدس وابن و اب مجارا. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجهز کردن
تصویر مجهز کردن
بسیجیدن
فرهنگ لغت هوشیار
دلیری نمودن دلاوری کردن: سر نیزه ها را برزم افکنید زمانی بکوشید و مردی کنید. (شا)
فرهنگ لغت هوشیار
خود (خویشتن) را مرده کردن، خود را همچون مرده ساختن: خویشتن مرده کرده بودم و تو مرا زنده کردی، خود را مرده وانمودکردن
فرهنگ لغت هوشیار
بالا بردن بها زیاد کردن، یا مزاد کردن متاع. نرخ متاع را بالا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزید کردن
تصویر مزید کردن
زیاده کردن، افزودن، زیادت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسترد کردن
تصویر مسترد کردن
پس دادن مستردداشتن: کتابی که ازفلانی گرفته بودم دیروز مسترد کردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشدد کردن
تصویر مشدد کردن
محکم کردن، تشدید دادن حرف
فرهنگ لغت هوشیار
جاوید کردن جاودان کردن جاویدساختن جاودان کردن: شاعران و نویسندگان نام نیک او را مخلد کرده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبرا کردن
تصویر مبرا کردن
پاک کحردن پاکنیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبرم کردن
تصویر مبرم کردن
استوار کردن محکم ساختن استوار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
بردن در بازی نرد بطوری که همه مهره هایخود را بردارند و حریف نتواند هیچ مهره را خارج کند
فرهنگ لغت هوشیار
کشتن هلاک کردن: اگر ماری و کژ دمی بود طبعش بصحراش چو ن مار کردندماری. (عسجدی. لفا اق. 526)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجرع کردن
تصویر تجرع کردن
جرعه جرعه نوشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمجید کردن
تصویر تمجید کردن
ارج نهادن ستودن تعریف کردن، بزرگ داشتن ببزرگی یاد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمرد کردن
تصویر تمرد کردن
گردنکشی کردن، نافرمانی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورد کردن
تصویر خورد کردن
ریزه ریزه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
به کار بستن روان گردانیدن اندر کردن ورزیدن روان گردانیدن بکار انداختن بکار بستن بجریان انداختن، روان گردانیدن بکار انداختن بکار بستن بجریان انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مورد کردن
تصویر مورد کردن
سرخ کردن: (وز بهر آنکه روی بود سرخ خوبتر گلنار روی خویش مورد کند همی) (منوچهری. چا. 115: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
از نو انجام دادن دوباره کردن از نو کاری را انجام دادن: اگر فراموش کند عزم کردن بروزه در اول ماه و در بعض روز یادش آید مجدد کند
فرهنگ لغت هوشیار
روان کردن، انجام دادن، روا کاندن روان کردن، عمل کردن، بمرحله اجرا در آوردن، چیزی را در زمره چیزی دیگر محسوب داشتن: مرا با کوه تمکینی سر و کار است از قسمت که گر سیلاب خون گریمنگردد پیش او مجری. (تاثیر)
فرهنگ لغت هوشیار
بشکل درخت در آوردن: پس موم خواست و از آن نگین نقش برگرفت. طلسمی از آن پدید آمد مشجر کرده، درختکاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطرح کردن
تصویر مطرح کردن
درمیان گذاشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مصرف کردن
تصویر مصرف کردن
گساریدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اجرا کردن
تصویر اجرا کردن
به انجام رساندن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تمجید کردن
تصویر تمجید کردن
نکو داشتن
فرهنگ واژه فارسی سره